بسیار گریستن. بدرد گریستن. گریستن از روی دردناکی. گریستن بسیارکه بجای اشک انگارند خون از چشم می آید: شنیدم که می گفت و خون می گریست که مر خویشتن کرده را چاره نیست. سعدی (بوستان). آسمان را حق بود گر خون بگریدبر زمین بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین. سعدی
بسیار گریستن. بدرد گریستن. گریستن از روی دردناکی. گریستن بسیارکه بجای اشک انگارند خون از چشم می آید: شنیدم که می گفت و خون می گریست که مر خویشتن کرده را چاره نیست. سعدی (بوستان). آسمان را حق بود گر خون بگریدبر زمین بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین. سعدی
ریختن خون. کشتن و کشتار کردن. (ناظم الاطباء). سفک. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). سفح. (دهار) : اگر من سزایم بخون ریختن ز دار بلند اندر آویختن. فردوسی. ببیند کنون راه خون ریختن بیاساید از رنج و آویختن. فردوسی. که خون ریختن نیست آئین من نه بد کردن اندر خور دین من. فردوسی. جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. گرش مانم بدو کارم تباهست و گر خونش بریزم بی گناهست. نظامی. چند غبار ستم انگیختن آب خود و خون کسان ریختن. نظامی. خون صاحبنظران ریختی ای کعبۀ حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند. سعدی (بدایع). که نه من ز دست عشقت ببرم بعاقبت جان تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد. سعدی (بدایع). ای چشم و چراغ دیدۀ حی خون ریختنم چه میکنی هی. سعدی. فتنه انگیزی وخونریزی و خلقی نگرانند وه چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی. سعدی (طیبات). بهر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت حلال کردمت الا بتیغ بیزاری. سعدی (طیبات). اگرم تو خون بریزی بقیامتت نگیرم که میان دوستان اینهمه ماجرا نباشد. سعدی (طیبات). خونت برای قالی سلطان بریختند ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش. سعدی (طیبات). ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد که خون خلق بریزی، مکن که کس نکند. سعدی (طیبات). چو بازآمد از راه خشم و ستیز بشمشیرزن گفت خونش بریز. سعدی (بوستان). به بی رغبتی شهوت انگیختن برغبت بود خون خود ریختن. سعدی (بوستان). گه بخون ریختنم برخیزند گه به بد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)
ریختن خون. کشتن و کشتار کردن. (ناظم الاطباء). سفک. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). سفح. (دهار) : اگر من سزایم بخون ریختن ز دار بلند اندر آویختن. فردوسی. ببیند کنون راه خون ریختن بیاساید از رنج و آویختن. فردوسی. که خون ریختن نیست آئین من نه بد کردن اندر خور دین من. فردوسی. جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. گرش مانم بدو کارم تباهست و گر خونش بریزم بی گناهست. نظامی. چند غبار ستم انگیختن آب خود و خون کسان ریختن. نظامی. خون صاحبنظران ریختی ای کعبۀ حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند. سعدی (بدایع). که نه من ز دست عشقت ببرم بعاقبت جان تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد. سعدی (بدایع). ای چشم و چراغ دیدۀ حی خون ریختنم چه میکنی هی. سعدی. فتنه انگیزی وخونریزی و خلقی نگرانند وه چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی. سعدی (طیبات). بهر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت حلال کردمت الا بتیغ بیزاری. سعدی (طیبات). اگرم تو خون بریزی بقیامتت نگیرم که میان دوستان اینهمه ماجرا نباشد. سعدی (طیبات). خونت برای قالی سلطان بریختند ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش. سعدی (طیبات). ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد که خون خلق بریزی، مکن که کس نکند. سعدی (طیبات). چو بازآمد از راه خشم و ستیز بشمشیرزن گفت خونش بریز. سعدی (بوستان). به بی رغبتی شهوت انگیختن برغبت بود خون خود ریختن. سعدی (بوستان). گه بخون ریختنم برخیزند گه به بد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)
بیرون کردن خون از تن بفصد یابحجامت. فصد کردن. حجامت کردن. (یادداشت مؤلف). رگ زدن. خون گشادن. خون کشیدن. (آنندراج) : خونم بجوش آمده تا خون گرفته ای من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته ای. مظفرحسین کاشی (از آنندراج). کند است به اعضای تنم نشتر فصاد خون از رگ من نشتر فصاد گرفته. علی خراسانی (از آنندراج). ، قصاص گرفتن: انتقام از چرخ با طبع ملایم می کشم پنبه از نرمی ز چشم ساغر می خون گرفت. مفید بلخی (از آنندراج). - خون گرفتن کسی را، به انتقام کسی گرفتار آمدن: نگیرد خون ما آن کینه جو را اگر صد نیزه از جا جسته باشد. طغرا (از آنندراج)
بیرون کردن خون از تن بفصد یابحجامت. فصد کردن. حجامت کردن. (یادداشت مؤلف). رگ زدن. خون گشادن. خون کشیدن. (آنندراج) : خونم بجوش آمده تا خون گرفته ای من خون گرفته ام تو چرا خون گرفته ای. مظفرحسین کاشی (از آنندراج). کند است به اعضای تنم نشتر فصاد خون از رگ من نشتر فصاد گرفته. علی خراسانی (از آنندراج). ، قصاص گرفتن: انتقام از چرخ با طبع ملایم می کشم پنبه از نرمی ز چشم ساغر می خون گرفت. مفید بلخی (از آنندراج). - خون گرفتن کسی را، به انتقام کسی گرفتار آمدن: نگیرد خون ما آن کینه جو را اگر صد نیزه از جا جسته باشد. طغرا (از آنندراج)